با خنده ی تو ، دلم بهاری شده بود
گویی که طنینِ بیقراری شده بود
رفتی ز بَرَم شبی و یادت ای کاش
در دفترِ عشق ، ماندگاری شده بود
شاعر معاصر : داوود جمشیدیان ، متخلص به سِتین
چون بمیرم – اِی نمیدانم که – باران کن مرا
در مسیرِ خویشتن از رهسپاران کن مرا
خاک و باد و آتش و آبی کزان بِسْرشتیام
وامَگیر از من، روان در روزگاران کن مرا
آب را، گیرم به قدرِ قطرهای، در نیمروز
بر گیاهی در کویری بار و، باران کن مرا
مُشتِ خاکام را به پابوسِ شقایقها ببر
وینچنین چشم-و-چراغِ نوبهاران کن مرا
باد را همرزمِ توفان کن، که بیخِ ظُلم را،
بَرکَنَد از خاک و، باز از بیقراران کن مرا
زآتشام شور-و-شراری در دلِ عشّاق نِه
زین
امروز داشتم با کوچولوهای کلاس اول و دوم و سوم عموزنجیرباف بازی میکردم که یکی از کلاس پنجمی ها از وسط بازی جرئت حقیقت اومد پیش من چشمهاش رو بست و گفت: خانوم سروری شما ازدواج کردین یا نه و اگر ازدواج نکردین چرا...
همه بچه ها یکباره سکوت کردن. گفتم تیم جرئت حقیقت همه برن دفترِ من.
براشون کمی درباره حریم خصوصی توضیح دادم و اینکه قبل از پرسیدن هر سوالی فکر کنن ببینن جوابش به دردشون میخوره یا نه.
بسم او ...
شب نوزدهم ماه مبارک رمضان رفتم به سراغ همان دفترِ قهوهای رنگِ همیشگیام که حرفهایی از جنس دردودل و شاید کمی گله و شکایت را بنویسم. مطالبی در ذهنم بود که باید روی کاغذ پیاده میشدند. طبق عادت همیشگی آخرین نوشتهام را خواندم. مربوط میشد به اولین شب از اردوی جهادی سیستان.
ادامه مطلب
بسم او ...
شب نوزدهم ماه مبارک رمضان رفتم به سراغ همان دفترِ قهوهای رنگِ همیشگیام که حرفهایی از جنس دردودل و شاید کمی گله و شکایت را بنویسم. مطالبی در ذهنم بود که باید روی کاغذ پیاده میشدند. طبق عادت همیشگی آخرین نوشتهام را خواندم. مربوط میشد به اولین شب از اردوی جهادی سیستان.
ادامه مطلب
طراحی در دفترِ کار گاهی سخت میشود. این را میدانیم، چون از طراحان پرسیدهایم.
گاهی ارتباط برقرار کردن با طراحان گرافیک کار سختی است. آنها اصطلاحات و نرمافزارهای خاص خودشان را دارند که ممکن است شما سر در نیاورید. برای همین مهم است که سوالات درستی بپرسید که به پیشرفت پروژه و رسیدن به یک نتیجهٔ رضایتبخش کمک کند.
ادامه مطلب
چه غریبانه، دست در دستِ تنهایى خود، از کوچه هاىِ تاریک عمرم عبور مى کنم و آرام و بى اعتنا به له شدن برگهاى زردِ جوانى، ساعت ها در گوشه اى به تماشاى حجمِ عریانِ درختانِ پاییزى مى نشینم و در اندیشه ى رویایش با او به خواب مى روم تا هر دو به پیشوازِ بادهاىِ سرزمین هاىِ دور رویم و از رقص موهاى لیلىِ خود مجنون شویم، گاه و بى گاه صداى مبهم خنده هاى خوشبختى مرد و زنى در گوشم طنین انداز مى شود و من براى لحظاتى کوتاه خود را غرق در کابوس کاغذهاى مچاله شده
گر جهان را نبودی این آیین،
کِی گمان بردمی زِ دشمن و دوست
خرد و داد از جهان گم شد
ور نه بودی همه جهان من و دوست.
#هوشنگ_ابتهاج (ه. ا. سایه)
«دوپاره»، کُلن، شهریورِ ۱۳۶۸
از دفترِ سیاهمشق (کارنامه،
۱۳۹۳)، ص ۳۵۱.
#قطعه
#معاصر
حقیقتا توصیف آن که سمپاد فقط یک سازمان، نهاد و یا حتّا یک دفترِ اداری کوچک است شاید کمی بیانصافی باشد...
به نظر میرسد سمپاد، بیش از هرچیز، یک "احساس" است بین عدهای آدم که نمیدانند چرا در کنار هم هستند که نمیدانند حتّا این اسم به چه دردی میخورد که نمیدانند آخرش که چی؟!
امّا هرچه هست، آرامشبخش و دوست داشتَنیست، دل گَرمیست مشترک و زیبا...
یه خلافِ عهدِ بوقی کرده بودیم تو مدرسه. حالم ازش بهم میخوره. با نخِ کِشرفته از دفترِ معاون، رفتیم یه گوشهی حیاط و سیبیلمونو زدیم. نگو نخ مدرسه قدیمی بود و در همین جهت، آلوده! بعد از این تخطی، تا یه هفته پشت لبمون قرمز بود. حتی مال فاطی جوش زد. تف به دنیای خلافکارا...حرفم اینه. شما به این دنیای کثیف پا نذازید.
#نه_به_خشونت_علیه_پشت_لب
پ.ن: فقط اونجایی که اشتباهی به خرمای بِرحی گفتم کَبکاب! یه نفر تحمل نکرد و به حرف اومد: به توام میگن دختر جنوبی
خالِ لَبَت نقش بست ، در دلِ شیدایی ام
مست و خرابت شدم ، در شبِ رویایی ام
وَصفِ رُخَت باز کرد ، دفترِ شعرِ مرا
یک غزلی ساختم ، در غمِ تنهایی ام
شاعر معاصر : داوود جمشیدیان ، متخلّص به سِتین
اسفندماه 1398
خداوندا، دلی دریا به من ده
در او عشقی نهنگآسا به من ده
حریفان را بس آمد قطرهای چند
بگردان جام و، آن دریا به من ده
نگارا، نقشِ دیگر باید آرا ست
یکی آن کلکِ نقشآرا به من ده
زِ مجنونانِ دشتِ آشنایی،
من ام امروز، آن لیلا به من ده
به چشمِ آهوانِ دشتِ غُربت،
که سوزِ سینهیِ نیها به من ده
تنآسایان بلایاش برنتابند
بلی من گفتم، آن بالا به من ده
چو با دریادلان اُفتی، قَدَح چیست؟
به جامِ آسمان دریا به من ده
گدایان همّتِ شاهانه دارند
تو
مغزش زمین شده. یک دور دورِ خودش میچرخد، یک دور دورِ تمامِ جهانِ اطراف. میچرخد و هی سایه روشن میشود. میچرخد و هی گیج میخورد. میچرخد و میافتد زمین. نگاهش گیج و تاریک، میافتد به کاغذهای سیاهشده، به صفحهی روشن لپتاپ، به قصههای گمشده، به کلماتی که پشتِ سیلبندِ انگشتانش حبس شدهاند. بیجان تکیه میدهد به دیوار. برمیگردد و به کتاب دعاش نگاه میکند. به روزیِ شبِ پنجشنبهای که از توی دستش لیز خورده بیرون. به نوری که گم کرد
کلامِ تنهایی
مقیم گشته دلم در مقام تنهایی
وناتمامِ تمامم، تمامِ تنهایی
درون دفترِ شعرم غزل شد اشک آلود
ردیف می شود اینجا کلامِ تنهایی
چو پینه دوزِ کهنسالِ دیده کم نورم
که وصله ها زده بر التیامِ تنهایی
منم که بامنِ خودگویم این سخن هرشب
"سلام جامِ مقدس، سلامِ تنهایی"
فروغ ماه گوارای بزم مستان باد
ستاره ای ندرخشیده بامِ تنهایی
سکوت می کنم اما سکوتِ درد آلود
قسم به بغض گلویم، به شامِ تنهایی
#فرشید_فلاحی
رفتم مطب پزشک برای اینکه قرصم که فقط برای سه وعده باقی مونده رو تو دفترچه بنویسه. نگهبان میگه تعطیله تا بعد از عید.
هر پزشک متخصص و فوق تخصصی که در این زمینه میشناختم رفتم. همه تعطیل بودن. نمیشه این قرص رو آزاد خرید. باید پزشک متخصص یا فوق تخصص بنویسیه تا بیمه تأیید کنه.
با هزار بدبختی یه پزشک پیدا کردم. زنگ زدم رفتم در خونه ش. با مهر و دستکش و ماسک اومد و یه لبخندی زد و دفترچه رو گذاشت رو کاپوت یه ماشینی اومد برام بنویسه که گفت دفترچه ت تاریخ ندار
هیچگاه این ماجرا از ذهنم نمیرود که در یکی از نشستهای مثنویخوانی، یکی از این خانمهای بهاصطلاح اهلِ عشق! بر حکمِ قصاص معترض بود و با استناد به اشعارِ مولوی، میگفت که انسانها باید به یکدیگر عشق بورزند و هرگز در پیِ انتقام از هم نباشند. استدلالش هم این بود که اگر یک آجر از سقف کنده شود و روی سرِ کسی بیفتد، امکان ندارد آن شخص در پیِ شکایت و انتقام و قصاص از سقف، برآید! چرا ما انسانها به اندازۀ یک آجر هم نسبت به همنوعِ خود گذش
به آنها که از مرگ نهراسیدند
شنیدم که کشتی به دریایِ ژرف،
چو آزرده از خشمِ توفان شود،
چو بر چهرِ دریایِ نیلوفری،
شکنها و چینها نمایان شود،
برآید زِ هر سوی موجی چو کوه
که شاید زِ کشتی شکست آورد
گُشاید زِ هر گوشه گردابِ کام
که شاید شکاری بهدست آوَرَد؛
بپیچد چو زرّینهمار آذرخش
دَمی روشنایی زَنَد آب را
خروشنده تندر بدزدد زِ بیم،
زِ دلها توان و زِ تن تاب را؛
زِ دل برکشد هر کسی نالهای
برآید زِ هر گوشه فریادها
بیامیزد ان
آهنگِ غربتِ اِبی هم خیلی قشنگه. ترمِ آخر تو ماشینِ فلانی زیاد گوشش میدادیم. دیوونه کنندهست. بهتره بگم دیوونه کننده بود.
امریه اوکی شد بالاخره. ولی تا روزی که دفترچمو پست نکنم خیالم راحت نمیشه و این سایهی سیاهِ سرگردونی و اضطراب رو سرم باقی میمونه.
چند روزه کتاب نخوندم، باید 4 روز شده باشه. امشب میخواستم بخونم که یه چیزی پیش اومد و نشد.
باز داشتم چرت و پرت مینوشتم. دوس ندارم از روزمرگی هام بنویسم. دیگه از روزمرگی های تکراریم نمینویسم.
ا
برای نوشتن سند یک ساله نیاز داشتیم به یک جا . یه جا که ساکت باشه ، راحت باشه ، سرد یا گرم نباشه ، "دوره المیاه" داشته باشه ، آب یا چای دم دستمون باشه ، برق و پریز هم داشته باشه . یه جا شبیهِ یه دفترِ کار . تو خونه ی رفیق یه مفازه ی داغون قدیمی هست که ازش به عنوان انباری استفاده می کردن . من بهش می گفتم اصطبل :| :) پار سال مرتبش کرده بودیم حالا میشد ازش استفاده کرد . دیشب رفتیم اونجا و گام اولِ سندِ یکساله رو برداشتیم . البته هر کسی برای خودش ولی این وسط س
الف.
* مطلبی که در ادامه خواهید خواند، مواجهی شخصیِ نویسنده است با این اثر که سعی شده در آن، با وفاداری به محتوا، تعلیق و لذتِ کشف، به تحلیل این اثر بپردازد.
در اولین نماها، با دری آبی رنگ و ساده روبرو میشوم، آرام تکان میخورد، و در میانهی در با خطی ساده: « کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نمایش میدهد»، با خیال اینکه با فیلمی ساده و در خور ردهی نوجوان، روبرو هستم، باز به در نگاه میکنم تا ببینم فرای آبیاش برایم چه ماجرایی را رقم
الف.
* مطلبی که در ادامه خواهید خواند، مواجهی شخصیِ نویسنده است با این اثر که سعی شده در آن، با وفاداری به محتوا، تعلیق و لذتِ کشف، به تحلیل این اثر بپردازد.
در اولین نماها، با دری آبی رنگ و ساده روبرو میشوم، آرام تکان میخورد، و در میانهی در با خطی ساده: « کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نمایش میدهد»، با خیال اینکه با فیلمی ساده و در خور ردهی نوجوان، روبرو هستم، باز به در نگاه میکنم تا ببینم فرای آبیاش برایم چه ماجرایی را رقم
الف.
* مطلبی که در ادامه خواهید خواند، مواجهی شخصیِ نویسنده است با این اثر که سعی شده در آن، با وفاداری به محتوا، تعلیق و لذتِ کشف، به تحلیل این اثر بپردازد.
در اولین نماها، با دری آبی رنگ و ساده روبرو میشوم، آرام تکان میخورد، و در میانهی در با خطی ساده: « کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نمایش میدهد»، با خیال اینکه با فیلمی ساده و در خور ردهی نوجوان، روبرو هستم، باز به در نگاه میکنم تا ببینم فرای آبیاش برایم چه ماجرایی را رقم
یکی از عواملی که سبب رشد جمعیت استرالیا میشود، مهاجرت است.
نرخ رشد جمعیت استرالیا از اواسط دههی 2000 به این سو افزایش قابل توجهی
داشته است. آمارها نشان میدهد 64 درصد از افزایش رشد جمعیت این کشور، به
دلیل مهاجرت شهروندان کشورهای دیگر به استرالیا بوده است.
طبق
گزارشهای ادارهی آمار استرالیا، جمعیت این کشور در سال 2019 به 09/25
میلیون نفر رسیده است. این در حالی است که نتایج سرشماریهای سال 2011 نشان
میدهد جمعیت استرالیا در آن سال، 5/21 میلیون
این ابرهایِ تیره که بگذشته ست،
بر موجهایِ سبزِ کفآلوده،
جانِ مرا بهدرد چه فرساید،
روحام اگر نمیکُنَد آسوده؟
دیگر پیامی از تو مرا نارَد،
این ابرهایِ تیرهیِ توفانزا
زین پس به زخمِ کهنه نمک پاشد،
مهتابِ سرد و زمزمهیِ دریا.
وین مرغکانِ خستهیِ سنگینبال،
بازآمده از آن سرِ دنیاها
وین قایقِ رسیده هماکنون باز،
پاروکشان از آن سرِ دریاها…
هرگز دگر حبابی از این امواج،
شبهایِ پُرستارهیِ رؤیارنگ،
بر ماسههایِ سرد، نبیند
۲۰ حرفی که نباید به طراح گرافیک گفت ولی احتمالا میگویید
طراحی در دفترِ کار گاهی سخت میشود. این را میدانیم، چون از طراحان پرسیدهایم.بله میدانم. گاهی ارتباط برقرار کردن با طراحان گرافیک کار سختی است. آنها اصطلاحات و نرمافزارهای خاص خودشان را دارند که ممکن است شما سر در نیاورید. برای همین مهم است که سوالات درستی بپرسید که به پیشرفت پروژه و رسیدن به یک نتیجهٔ رضایتبخش برای همه کمک کند.
۱. نگویید: «هنوز متن را تکمیل نکردهایم، ولی
یا ذاالرأفه و المستعان
( ای دارای رأفت و یاوری به بندگان)
سلاااام
من برگشتم شکر خدا :)
سفرمون خیلی عالی بود.
اما حقیقتش دیگه سفرنامه طور نمینویسم اینجا.
تو دفترخاطرات شخصیم هم انگار سختمه نوشتنشون.
هم کااامل یادم نمیاد، هم حس میکنم به مرور زمان، دیگه رغبت نمیکنم بخونمشون و پشیمون میشم از نوشتن و وقت گذاشتن براشون
باز دفترخاطراتِ خوب که خوبه! آدم بعضی وقتا میخونتشون روحش شاد میشه!
امان از خاطرات روزانه!! یعنی الان دفترِ خاطرات روزانه راهن
دوم یا سوم ابتدایی بودم.آخرهای سال کتاب داستانی نازک با جلدِ آبی رنگ که تصویرسازی های جذاب و متفاوتی هم داشت و اتفاقا یک تصویر سازی مثبت هیژده هم بین صفحاتش بود."نمی دانم" به خاطر آن تصویر یا خود داستان بود که کتاب دست به دست بین بچه ها می چرخید.وقتی به دست من رسید . به خانه آوردم. نگاهش کردم . دزدکی خواندم و آن را بین کتابی در کیفم پنهان کردم.از این که آن را خانه بگذارم می ترسیدم. هر روز آن را همراه خودم لای کتاب ها به مدرسه می آوردم ولی تحویلش نم
یا سَیِّدى فَاَسْئَلُکَ بِعِزَّتِکَ اَنْ لا یَحْجُبَ عَنْکَ دُعآئى، سُوءُ عَمَلى وَفِعالى، وَلا تَفْضَحْنى بِخَفِىِّ مَا اطَّلَعْتَ عَلَیْهِ مِنْ
اى آقاى من به عزتت قسم از تو میخواهم که بدى رفتار و کردار من مانعی برای اجابت دعایم نباشد و
رسوا نکنى مرا به آنچه از اسرار پنهانى من اطلاع داری
پ.ن1:
طی یک عمل نه چندان درست اومدن تو پیج اصلی اینستای دانشگاه پلی تکنیک عکس دسته جمعی فارغ التحصیلی ما رو (همون عکسی که گفتم من بالای سر اون بنده
گاهی روی دفترِ سفید
کار شاعرانه میکنم:
دست وصورت و لب ترا
رنگِ عاشقانه میکنم
موی نرم میکشم، وَ بعد
با مداد، شانه میکنم
چشمِ آهوانهی ترا
رنگِ رودخانه میکنم
قامتِ تو را که میکشم،
رقصِ شادمانه میکنم
شاعریِ من که میپَرَد،
خلوتی بهانه میکنم
آه! بیتو با خیالِ تو
گریهی شبانه میکنم
شلمان؛ 13 مهر 1398 خورشیدی-
بعد از پنج تا امتحان پشت سر هم، خسته و کوفته از اتوبوس پیاده شدم. نزدیک ترین راه به خونه، کوچه ی مدرسه بود. همون کوچه ی پهنی که سه تا دبیرستان داخلش هست.دخترا با روپوش های بد رنگ و مقنعه های کم و بیش کج و کوله و صورت های بی آرایش دم در مدرسه ایستاده بودن و حواسشون به بلندی صداشون نبود. از کنارشون گذشتم و یک آن فراموش کردم که من دیگه متعلق به این جمع نیستم. که دو سال ازشون بزرگترم. که کارت متروی دانشجویی دارم و دو سال بعد قراره کلاه فارغ التحصیلیم ر
زندگی ما بر صحنۀ عالم چیستیک نمایشنامه، یک سوک نامه، یک تعزیهو شادیهای ما: رِنگ تندی است از اطوار موسیقیبرای تقسیم نقشها میان بازیگرانو رحِمِ مادران ما: اتاق تعویض لباسجایی که ما برای شرکت در این کمدی درامِ کوتاهجامۀ مناسب می پوشیم.و تماشاگرانْْ فرشتگانِ آسمان اندکه با خرد و بصیرت کامل نشسته اندو هردم در دفترِ نقشِ هر کس شماره ای رقم می زنندو خطای بازیگران را بدان معین می کنندو گورهای ماکه ما را از چشمهای فراگیر خورشید پنهان می کنندهمان پ
دوم دبیرستان که بودم یه گروه داشتیم به اسمBBB13که خودمون عمدا میخوندیمش «تری بی یَک تری» تا مثل کلمه های انگلیسی به نظر برسه و تعلیق داشته باشه که مخاطب ازمون بپرسه معنیش رو و ما هم بتونیم اشاره کنیم بروبچه های بلوک ۱۳.اون وقتا یکی از اتاقای خونهی حمید و مهدی(دو نفر از جمع پنج شیش نفره مون که دو قلو هم بودن) رو گرفته بودیم و به عنوان اتاق فکر و دفترِ گروه استفاده میکردیم(رو دیوارای این اتاق رو من با مداد خوشنویسی کرده بودم و جاهایی که سفید موند
الف
سلام.
این پست هم به صورتِ متن و صوت موجوده. در ادامهی پستهای قبلی لابد. شاید به خاطر این که وقتی تنهایی باید یه صدایی ازت دربیاد:) برای شنیدن به آخرِ متن برید:)
آدم توی زندهگیش و هر لحظهش تفکّراتِ خاصّی داره. جدا از این که درست یا غلطن. هیچ درست و غلطی نمیشه تعیین کرد. از شوخیِ پارادوکسی بودنِ جملهی قبل بگذریم. ولی خب دقیقن هماینه، و آدم توی هر لحظه فکر میکنه که این درسته یا غلطه. و بعد یه سری اتّفاقاتی که نشون میده اشتب
بهمن ماهِ نود و هشت با شخصی آشنا شدم که به واسطه اش تصمیم گرفتم سینمایِ ایران را، هر چقدر کم هم که شده بشناسم. این میلِ تازه به جریان افتاده ام را اما نمیخواهم در خلا پیش ببرم. تصمیم دارم بعد از دیدن فیلم های هر کارگردان اینجا برای خودم جمع بندی کنم و تلاش کنم ذهنیتِ خود را در قالب یک جستار بیرون بیاورم که در مرحله ی اول تلاشی باشد برای نوشتن و در مرحله ی دوم برای اینکه در خاطرم بماند. این اولین تلاش من برای نوشتن جستار است. پیش از این نوشتن برای
قبل از اینکه سالِ پیش چارلی مسیر زندگیش رو انتخاب کنه، دوتا نقشه برای آیندهش داشت. پلنِ A، فیزیک بود. اما من یک نقشهی جایگزینِ دیگه هم داشتم؛ چیزِ دیگهای هم بود که - تقریبا - به اندازهی فیزیک دوستش داشتم. اگر که چارلی مجبور میشد بخاطر مخالفتها یا تواناییِ کمش یا هر چیزِ دیگهای بیخیالِ فیزیک بشه، قصد داشت که پلنِ Bش رو دنبال کنه.
پلنِ B، گرافیک کامپیوتری بود؛ یا کمی بهخصوصتر، انیمیشن. اگر که پلنِ A در رویاییترین حالتِ خودش به سِ
خیلی شنیدم و خیلی دیدم کسانی رو که از پایبند نبودن به برنامهریزیهاشون گلایه میکردند. وقتی ازشون میپرسم چطور برنامهریزی و هدفگذاری میکنید، میبینم که عیب اصلی از همین برنامهریزیه.
توی این پست، میخوام چندتا نکته در مورد برنامهریزی که با تجربه شخصی بهشون رسیدم باهاتون در میان بذارم.
۱. برنامه ریزی یه عمل فوری فوتی نیست.
منظورم اینه که نمیشه تصمیم بگیرید برای یک سالتون برنامه ریزی کنید و بعد در عرض یکی دو ساعت یه برنامه کامل دربیارید.
✍ با نمره بالا آزمونِ وکالت قبول شدم. ولی طبقِ روالِ همه جایِ دنیا برای استخدامِ رسمی باید یک مصاحبه هم میدادم. با اینکه به خودم اطمینان داشتم اما یه کم حرفای دوستام نگرانم میکرد. مهسا میگفت مسوولِ مصاحبه یه مَرد حدودا 35 ساله س که از ریش و تسبیح و یقه ش پیداست از چه قُماشیه!! مهشید میگفت اصلا قیافه پشمالویِ حاج آقا رو که ببینی باید کفاره بدی! مهدیس توصیه میکرد با آرایش نرو مصاحبه!
رشته افکارمو یه صدایِ مهربون پاره کرد: "عاطفه خانوم شمائید عزیز
پیشاپیش بابت طولانی بودن عذرخواهم
[ترجیح دادم ماه رمضون امسال رو اینطوری شروع کنم ... می خواستم بنویسمش اما دیدم انرژی زیادی ازم میگیره و ذهنم در حال حاضر یاریم نمی کنه، منصرف شدم. تصمیم گرفتم به صورت همون نوشتار معمولی و محاوره و خودمونی، قرو قاطی طور فقط روایت کنم. بابت طولانی بودن هم مجددا عذرخواهم. لطفا اگر حوصله ندارید بذارید سر فرصت بخونید، البته اگر علاقه ای به خوندن وراجی بافه های من دارید :) ]
بارون شدیدی شروع به باریدن گرفت. خدای م
درباره این سایت